قصه قدیمی کدو قلقلهزن قصه پیرزنی است که دلتنگ دخترش میشود و شال و کلاه میکند و راهی خانه دخترش میشود. در راه خطرات مختلفی او را تهدید میکند. با ترفندی از آنها دوری جسته و به خانه دخترش میرسد. هنگام بازگشت درون کدویی میرود و به سلامت به خانهاش برمیگردد.
خیلی از پدر و مادرها از بچگی این داستان را شنیدهاند، این داستان پیشینهای طولانی در فرهنگ داستانی ایران دارد و تا به حال به زبانهای مختلفی در کشورهای دنیا از جمله هلند و فرانسه ترجمه شده است.
یکی داشت، یکی نداشت. پیرزنی سه تا دختر داشت که هر سه را شوهر داده بود و خودش مانده بود تک و تنها.
روزی از روزها از تنهایی حوصلهاش سر رفت. با خودش گفت: «از وقتی دختر کوچکترم را فرستادهام خانه بخت، خانهام خیلی سوت و کور شده، خوب است بروم سری بزنم به او و آب و هوایی عوض کنم.»
پیرزن پاشد چادرچاقچور کرد. عصا دست گرفت و راه افتاد طرف خانه دختر تازه عروسش که بیرون شهر، بالای تپهای قرار داشت.
چشمتان روز بد نبیند! از دروازه شهر که پا گذاشت بیرون گرگ گرسنهای جلوش سبز شد. پیرزن تا چشمش افتاد به گرگ، دستپاچه شد و سلام بلند بالایی کرد.
گرگ گفت «ای پیرزن! کجا میروی؟»
پیرزن گفت: «می روم خانه دخترم. چلو بخورم، پلو بخورم، مرغ و فسنجان بخورم، خورش بادنجان بخورم، چاق بشوم، چله بشوم.»
گرگ گفت: «بی خودبهخودت زحمت نده. چون من همین حالا یک لقمهات میکنم.»
پیرزن گفت: «یک لقمه پوست و استخوان که سیرت نمیکند، بگذار برم خانه دخترم، چند روزی خوب بخورم و بخوابم، تنم گوشت تر و تازه بیاورد و حسابی چاق و چله بشوم، آن وقت من را بخور.»
گرگ گفت: «بسیار خوب! اما یادت باشد من از اینجا جم نمیخورم تا تو برگردی.»
پیرزن گفت: «خیالت تخت باشد. زود برمیگردم.»
و راه افتاد.
چند قدم که رفت پلنگی، مثل اجل معلق پرید جلوش و پرسید: «کجا میروی پیرزن؟»
پیرزن از ترس جانش تعظیم کرد و گفت: «میروم خانه دخترم. چلو بخورم؛ پلو بخورم؛ مرغ و فسنجان بخورم؛ خورش بادنجان بخورم؛ چاق بشوم؛ چله بشوم.»
پلنگ گفت: «زحمت نکش؛ چون من خیلی گرسنهام و همین حالا باید تو را بخورم.»
پیرزن گفت: «یک لقمه پیرزن کجای شکمت را پر میکند؟ بگذار برم خانه دخترم، چند روزی خوب بخورم و خوب بخوابم، حسابی چاق وچله بشوم، آن وقت برمیگردم اینجا، من را بخور.»
پلنگ گفت: «بدفکری نیست. تا تو برگردی، من دندان رو جگر میگذارم و همین دور و بر میپلکم.»
پیرزن گفت: «زیاد چشم به انتظارت نمیگذارم؛ زود برمیگردم.»
و باز به راه افتاد؛ اما هنوز به خانه دخترش نرسیده بود که شیری غرش کنان جلوش را گرفت. پیرزن از ترس سر جاش خشکش زد و تته پته کنان سلام کرد و جلو شیر افتاد به خاک.
شیر گفت: «کجا داری میروی پیرزن؟»
پیرزن گفت: «دارم میروم خانه دخترم. چلو بخورم؛ پلو بخورم؛ مرغ و فسنجان بخورم؛ خورش بادنجان بخورم؛ چاق بشوم؛ چله بشوم.»
شیر گفت: «نه. نمیگذارم؛ چون شکم من از گشنگی افتاده به قار و قور و همین حالا تو را میخورم.»
پیرزن گفت: «ای شیر! تو سلطان جنگلی؛ دل و جگر گاو نر و ران گورخر هم شکمت را سیر نمیکند؛ تا چه رسد به من پیرزن که یک پوست و استخوان بیشتر نیستم؛ صبر کن برم خانه دخترم، چند روزی خوب بخورم و بخوابم، حسابی چاق و چله بشوم و برگردم. آن وقت من را بخور.»
شیر گفت: «برو! اما زیاد معطل نکن که خیلی گشنهام.»
پیرزن گفت: «زیاد چشم به راهت نمیگذارم.»
و راهش را گرفت و رفت تا به خانه دخترش رسید.
دختر و دامادش خوشحال شدند. وقت شام پیرزن را بالای سفره نشاندند و پلو و خورش و میوه و شربت جلوش گذاشتند و موقع خواب براش رختخواب ترمه پهن کردند.
پیرزن 4-3 روز خورد و خوابید. وقت برگشتن به دخترش گفت: «برو یک کدو تنبل بزرگ برای من بیار.»
دختر رفت کدوی بزرگی آورد.
پیرزن گفت: «در جمع و جوری برای کدو بساز و توی کدو را خوب خالی کن.»
دختر پرسید: «برای چه این کار را بکنم؟»
پیرزن هر چه را که موقع آمدن برایش پیش آمده بود، شرح داد و آخر سر گفت: «وقتی خواستم برم، میروم توی کدو. تو هم ببرم بیرون، هلم بده و قلم بده.»
دختر توی کدو را خوب خالی کرد. پیرزن رفت تو کدو و دختر کدو را برد بیرون و از سرازیری جاده قلش داد پایین.
کدو قلقله زن قل خورد تا رسید نزدیک شیر.
شیر تا دید کدو دارد میآید، پرید جلو و گفت: «کدو قلقله زن! ندیدی یه پیرزن؟»
کدو گفت: «والله ندیدم؛ بالله ندیدم؛ به سنگ تقتق ندیدم؛ به جوز لق لق ندیدم؛ قلم بده؛ ولم بده؛ بگذار برم.»
شیر گفت: «خیل خب.»
و کدو را قل داد و ول داد.
کدو قل خورد و قل خورد تا رسید نزدیک پلنگ.
پلنگ تا دید کدو دارد میآید، رفت جلو و گفت: «کدو قلقله زن! ندیدی یه پیرزن؟»
کدو گفت: «والله ندیدم؛ بالله ندیدم؛ به سنگ تقتق ندیدم؛ به جوز لقلق ندیدم؛ قلم بده؛ ولم بده؛ بگذار برم.»
پلنگ هم گفت: «خیلی خب!»
و کدو را قل داد و ول داد.
کدو قل خورد و قل خورد تا رسید نزدیک گرگ.
گرگ تا دید کدو دارد میآید، دوید جلو و گفت: «کدو قلقله زن! ندیدی یه پیرزن؟»
کدو گفت: «والله ندیدم؛ بالله ندیدم؛ به سنگ تق تق ندیدم؛ به جوز لقلق ندیدم؛ قلم بده؛ ولم بده؛ بگذار برم.»
گرگ صدای پیرزن را شناخت. گفت: «سر من کلاه میگذاری؟ تو همان پیرزنی هستی که قرار بود بخورمت. حالا رفتهای توی کدو.»
گرگ شروع کرد به سوراخ کردن کدو و همین که از این ور کدو رفت تو، پیرزن درکدو را ورداشت و از آن ور کدو آمد بیرون. دوید توی خانهاش و در را پشت سرش بست.
گردآوری توسط بخش دنیای کودکانه ، سرگرمی کودک سایت آکاایران