شب جمعه بود. مارتی با آرامش روی صندلی جلوی تلویزیون نشسته بود و با لذت فیلم مورد علاقهاش را تماشا میکرد.
مادر در آشپزخانه ظرفها را میشست اما حالش زیاد خوب نبود و احساس مریضی میکرد.
وقتی دید که نمیتواند کارهایش را تمام کند، ظرفها را نشسته کنار گذاشت و به اتاق رفت تا استراحت کند.
مارتی تلویزیون را خاموش کرد. به اتاق مادر رفت و گفت: طوری شده؟ شما مریض هستید؟
مادر لبخندی زد و گفت: نگران من نباش پسرم. اگر کمی استراحت کنم حالم خوب میشود.
مارتی از اینکه میدید مادرش مریض شده ناراحت و غمگین شد و با خودش فکر کرد باید به مادر کمک کند تا حالش بهتر شود.
مارتی به آشپزخانه رفت و تمام ظرفها را شست. گلدانها را آب داد و همه جا را دستمال کشید.
آشپزخانه خیلی تمیز و درخشان شده بود. مارتی با خوشحالی به آشپزخانه نگاه کرد. میدانست که مادرش از این کار خوشحال میشود.
فردا صبح وقتی مادر مارتی از خواب بیدار شد. برای تمیز کردن آشپزخانه و شستن ظرفها به طرف آشپزخانه رفت.
ناگهان دید که آشپزخانه تمیز و درخشان است. مادر نمیتوانست باور کند تمام این کارها را مارتی کرده است. مارتی را صدا زد و گفت: تو پسر فوقالعادهای هستی، اگر کمکهای تو نبود حال من بهتر نمیشد. من به تو افتخار میکنم.
مارتی آن روز هم به مادر کمک کرد. این طوری هم خودش سرگرم بود و حوصلهاش سر نمیرفت و هم اینکه مادر را خوشحال کرده بود.
منبع : مجله شهرزاد
مادر در آشپزخانه ظرفها را میشست اما حالش زیاد خوب نبود و احساس مریضی میکرد.
وقتی دید که نمیتواند کارهایش را تمام کند، ظرفها را نشسته کنار گذاشت و به اتاق رفت تا استراحت کند.
مارتی تلویزیون را خاموش کرد. به اتاق مادر رفت و گفت: طوری شده؟ شما مریض هستید؟
مادر لبخندی زد و گفت: نگران من نباش پسرم. اگر کمی استراحت کنم حالم خوب میشود.
مارتی از اینکه میدید مادرش مریض شده ناراحت و غمگین شد و با خودش فکر کرد باید به مادر کمک کند تا حالش بهتر شود.
مارتی به آشپزخانه رفت و تمام ظرفها را شست. گلدانها را آب داد و همه جا را دستمال کشید.
آشپزخانه خیلی تمیز و درخشان شده بود. مارتی با خوشحالی به آشپزخانه نگاه کرد. میدانست که مادرش از این کار خوشحال میشود.
فردا صبح وقتی مادر مارتی از خواب بیدار شد. برای تمیز کردن آشپزخانه و شستن ظرفها به طرف آشپزخانه رفت.
ناگهان دید که آشپزخانه تمیز و درخشان است. مادر نمیتوانست باور کند تمام این کارها را مارتی کرده است. مارتی را صدا زد و گفت: تو پسر فوقالعادهای هستی، اگر کمکهای تو نبود حال من بهتر نمیشد. من به تو افتخار میکنم.
مارتی آن روز هم به مادر کمک کرد. این طوری هم خودش سرگرم بود و حوصلهاش سر نمیرفت و هم اینکه مادر را خوشحال کرده بود.
منبع : مجله شهرزاد
گردآوری توسط بخش دنیای کودکانه ، سرگرمی کودک سایت آکاایران