درمزرعهای بزرگ و سرسبز یک گاو و یک الاغ زندگی میکردند. گاو مجبور بود هرروز از صبح زود تا شب کار کند و زمین را شخم بزند. اما الاغ بیشتر وقتش بیکار بود.
یک شب گاو، خسته و نالان به طویله برگشت و در گوشهای دراز کشید. آنقدر خسته بود که چشمهایش را به سختی باز نگهمیداشت. نگاهی به الاغ انداخت.
الاغ با آرامش مشغول خوردن علف بود. گاو از اینکه میدید الاغ زندگی خوبی دارد و مجبور نیست از صبح تا شب کار کند. ناراحت بود و با خودش گفت: «چرا من باید آنقدر کار کنم و این الاغ بیکار و خوشحال باشد. باید نقشهای بکشم تا جای من با الا غ عوض شود.» گاو اندکی فکر کرد و گفت: «راستی الاغ عزیز ! امروز آقای مزرعه دار در مورد تو حرف میزد.»
الاغ د رحالی که دهانش پراز علف بود با کنجکاوی گفت: «در مورد من ؟خوب چه میگفت؟»
گاو گفت: «آقای مزرعهدار به دخترش میگفت، این الاغ برای ما جز ضرر چیزی ندارد. کاری که نداریم برای ما انجام دهد. فقط از صبح تا شب میخورد، ماهم مجبوریم مدام برایش علف بخریم. تصمیم گرفتهام فردا او را به بازار ببرم و بفروشم.»
الاغ علفهایی که در دهانش بود را قورت داد و گفت: «راست میگویی؟ حالا من باید چه کار کنم؟»
گاو گفت: «نمی دانم، باید کمی فکر کنم شاید بتوانم کمکت کنم.»
الاغ غمگین و ناراحت گوشه طویله نشست و نگاهش را به گاو دوخت تا شاید بتواند کمکش کند.
گاو بعد از چند دقیقه گفت: «فهمیدم باید چه کار کنی.»
الاغ با خوشحالی گوشهایش را تکان داد و گفت: «زودتر بگو. . . دوست عزیزم.»
گاو گفت: «فردا صبح خودم را به مریضی میزنم. وقتی آقای مزرعه دار بیاید و ببیند من مریضم مجبور میشود تو را به مزرعه ببرد. این طوری او میفهمد که تو هم روزی بهکار میآیی و میتوانی در کارها به او کمک کنی و از فروختن تو دست برمی دارد.»
الاغ با خوشحالی عرعری کرد و در انتظار صبح خوابید.
صبح بود. آقای مزرعه دار برای بردن گاو وارد طویله شد اما دید گاو ناله کنان گوشه طویله افتاده و نمیتواند از جایش حرکت کند. آقای مزرعه دار که نگران حال گاوش شده بود مقداری علف تازه جلوی گاو ریخت و بهناچارالاغ را برای شخم زدن به مزرعه برد.
آن روز گاو، خوشحال و شاد تا شب علف خورد و استراحت کرد. الاغ خسته به طویله آمد و گفت: «آخ. . . وای. . . چقدر خستهام. . . دارم میمیرم. . . چه روز سختی بود.»
گاو لبخندی زد و گفت: «در عوض فروخته نشدی و صاحب مزرعه فهمید که تو چقدر به درد بخور هستی.»
چند روز به همین شکل گذشت. هر روز صبح گاو ناله میکرد و الاغ به جای او زمین را شخم میزد. تا اینکه یک روز الاغ با خودش فکرکرد: «چقدر کار کنم. و این گاو گنده راحت کنار طویله بخوابد و بخورد دیگر طاقت ندارم و نمیتوانم کار کنم باید فکری کنم و دوباره به زندگی خوش قبلیام برگردم.»
الاغ تا شب فکر کرد. شب که به طویله برگشت گفت: «امروز آقای مزرعه دار با زنش حرف میزد از میان حرفهایش اسم تو را شنیدم خودم را کنار آنها رساندم تا ببینم چه میگویند.»
گاو نشخواری کرد و گفت: «خوب چه میگفتند.»
الاغ گفت: «آقای مزرعهدار میگفت، این گاو مریض است و ممکن است بمیرد فردا صبح میخواهم سرش را ببرم تا بقیه حیوانات رامریض نکند.»
گاو با شنیدن این حرف از جا بلند شد از ترس پاهای لاغر و استخوانیاش میلرزید چشمهای از حدقه در آمدهاش را به الاغ انداخت و گفت: «حالا چه کنم؟ اشتباه کردم، نباید خودم را به مریضی میزدم حالا آنها سرمن را میبرند» و شروع کرد به گریه کردن. الاغ که میدید موفق شده است چشمهایش را تنگ کرد و گفت: «حالا ناراحت نباش. تو باید فردا صبح خودت را سرحال و شاد نشان دهی تا آنها از کشتن تو دست برداند.»
گاو تا صبح نخوابید. دلشوره به جانش افتاده بود و از صبحی که در راه بود میترسید.
بالاخره صبح شد، آقای مزرعه دار برای بردن الاغ وارد طویله شد. ناگهان متوجه گاو شد. گاو سرحال و شاد به طرف او میآمد. آقای مزرعه دار از اینکه میدید گاوش دیگر مریض نیست خوشحال شد واو را باخودش به مزرعه برد. الاغ نفس عمیقی کشید و با خوشحالی روی علفها دراز کشید.
منبع : مجله شهرزاد
یک شب گاو، خسته و نالان به طویله برگشت و در گوشهای دراز کشید. آنقدر خسته بود که چشمهایش را به سختی باز نگهمیداشت. نگاهی به الاغ انداخت.
الاغ با آرامش مشغول خوردن علف بود. گاو از اینکه میدید الاغ زندگی خوبی دارد و مجبور نیست از صبح تا شب کار کند. ناراحت بود و با خودش گفت: «چرا من باید آنقدر کار کنم و این الاغ بیکار و خوشحال باشد. باید نقشهای بکشم تا جای من با الا غ عوض شود.» گاو اندکی فکر کرد و گفت: «راستی الاغ عزیز ! امروز آقای مزرعه دار در مورد تو حرف میزد.»
الاغ د رحالی که دهانش پراز علف بود با کنجکاوی گفت: «در مورد من ؟خوب چه میگفت؟»
گاو گفت: «آقای مزرعهدار به دخترش میگفت، این الاغ برای ما جز ضرر چیزی ندارد. کاری که نداریم برای ما انجام دهد. فقط از صبح تا شب میخورد، ماهم مجبوریم مدام برایش علف بخریم. تصمیم گرفتهام فردا او را به بازار ببرم و بفروشم.»
الاغ علفهایی که در دهانش بود را قورت داد و گفت: «راست میگویی؟ حالا من باید چه کار کنم؟»
گاو گفت: «نمی دانم، باید کمی فکر کنم شاید بتوانم کمکت کنم.»
الاغ غمگین و ناراحت گوشه طویله نشست و نگاهش را به گاو دوخت تا شاید بتواند کمکش کند.
گاو بعد از چند دقیقه گفت: «فهمیدم باید چه کار کنی.»
الاغ با خوشحالی گوشهایش را تکان داد و گفت: «زودتر بگو. . . دوست عزیزم.»
گاو گفت: «فردا صبح خودم را به مریضی میزنم. وقتی آقای مزرعه دار بیاید و ببیند من مریضم مجبور میشود تو را به مزرعه ببرد. این طوری او میفهمد که تو هم روزی بهکار میآیی و میتوانی در کارها به او کمک کنی و از فروختن تو دست برمی دارد.»
الاغ با خوشحالی عرعری کرد و در انتظار صبح خوابید.
صبح بود. آقای مزرعه دار برای بردن گاو وارد طویله شد اما دید گاو ناله کنان گوشه طویله افتاده و نمیتواند از جایش حرکت کند. آقای مزرعه دار که نگران حال گاوش شده بود مقداری علف تازه جلوی گاو ریخت و بهناچارالاغ را برای شخم زدن به مزرعه برد.
آن روز گاو، خوشحال و شاد تا شب علف خورد و استراحت کرد. الاغ خسته به طویله آمد و گفت: «آخ. . . وای. . . چقدر خستهام. . . دارم میمیرم. . . چه روز سختی بود.»
گاو لبخندی زد و گفت: «در عوض فروخته نشدی و صاحب مزرعه فهمید که تو چقدر به درد بخور هستی.»
چند روز به همین شکل گذشت. هر روز صبح گاو ناله میکرد و الاغ به جای او زمین را شخم میزد. تا اینکه یک روز الاغ با خودش فکرکرد: «چقدر کار کنم. و این گاو گنده راحت کنار طویله بخوابد و بخورد دیگر طاقت ندارم و نمیتوانم کار کنم باید فکری کنم و دوباره به زندگی خوش قبلیام برگردم.»
الاغ تا شب فکر کرد. شب که به طویله برگشت گفت: «امروز آقای مزرعه دار با زنش حرف میزد از میان حرفهایش اسم تو را شنیدم خودم را کنار آنها رساندم تا ببینم چه میگویند.»
گاو نشخواری کرد و گفت: «خوب چه میگفتند.»
الاغ گفت: «آقای مزرعهدار میگفت، این گاو مریض است و ممکن است بمیرد فردا صبح میخواهم سرش را ببرم تا بقیه حیوانات رامریض نکند.»
گاو با شنیدن این حرف از جا بلند شد از ترس پاهای لاغر و استخوانیاش میلرزید چشمهای از حدقه در آمدهاش را به الاغ انداخت و گفت: «حالا چه کنم؟ اشتباه کردم، نباید خودم را به مریضی میزدم حالا آنها سرمن را میبرند» و شروع کرد به گریه کردن. الاغ که میدید موفق شده است چشمهایش را تنگ کرد و گفت: «حالا ناراحت نباش. تو باید فردا صبح خودت را سرحال و شاد نشان دهی تا آنها از کشتن تو دست برداند.»
گاو تا صبح نخوابید. دلشوره به جانش افتاده بود و از صبحی که در راه بود میترسید.
بالاخره صبح شد، آقای مزرعه دار برای بردن الاغ وارد طویله شد. ناگهان متوجه گاو شد. گاو سرحال و شاد به طرف او میآمد. آقای مزرعه دار از اینکه میدید گاوش دیگر مریض نیست خوشحال شد واو را باخودش به مزرعه برد. الاغ نفس عمیقی کشید و با خوشحالی روی علفها دراز کشید.
منبع : مجله شهرزاد
گردآوری توسط بخش دنیای کودکانه ، سرگرمی کودک سایت آکاایران