پیرمردی کشاورز، زمین کوچکی داشت. پیرمرده در زمینش گندم میکاشت. روزی از روزهای خدا، در یک صبح زیبا، پیرمرده داشت زمین را شخم میزد، که یکهو یک خرسه گنده بد، سروکلهاش پیدا شد. چشمهای پیرمرده از ترس چارتا شد.
خرس گنده گفت: «پیرمرد! منو شریک خودت میکنی؟»
پیرمرده ترسید، لرزید، به خودش پیچید و گفت: «باشه، قبول!»
خرسه گنده گفت: «تو شخم بزن، من وقت آبیاری برمیگردم تا کمکت کنم.»
بعد رفت که رفت. وقتی خرسه رفت، پیرمرده خندید. پایین پرید و بالا پرید و با خودش گفت: «خرسه خیلی نادونه، هیچی یادش نمیمونه.»
روزها گذشت، خرسه برنگشت. شخم زدن انجام شد. کار شخم زدن تمام شد. نوبت بذرپاشی رسید. پیرمرده بذرها را پاشید. بذرپاشی هم انجام شد. کار بذرپاشی تمام شد. نوبت آبیاری شد. پیرمرده راه آب را باز کرد و آب توی زمینش جاری شد. پیرمرده داشت زمین را آب میداد که یکهو چشمش به خرسه افتاد. خرسه گفت: «من کار داشتم، دیر رسیدم. آبیاری هم که تموم شده. پس من میرم، وقت درو برمیگردم.»
پیرمرده ترسید، لرزید، به خودش پیچید و گفت: «باشه، قبول.»
خرس گنده هم رفت که رفت.
روزها گذشت. خرسه برنگشت. گندمها سبز شدند، بلند شدند، طلایی شدند، قشنگ شدند. موقع درو رسید. پیرمرده گندمها را درو کرد و روی هم چید. پیرمرده داشت گندمها را میچید که یکهو خرسهرو دید.
خرسه گفت: «من کار داشتم، دیر رسیدم. کار درو هم که تموم شده. پس من میرم هر وقت کاه و گندم رو جدا کردی، برمیگردم.»
پیرمرده ترسید، لرزید و به خودش پیچید و گفت: «باشه، قبول.»
خرس گنده هم رفت که رفت.
پیرمرده اول دعا کرد، بعد کاه و گندم را از هم جدا کرد. پیرمرده برای این که کاه و گندم را از هم جدا کند، آنها را میفرستاد هوا. باد میپیچید توی گندمها. باد به گندمها میخورد، کاه را یک طرف میبرد، گندم را یک طرف میبرد.
روزها گذشت، خرسه برنگشت.
کاهها رفت یک طرف، گندمها رفت یک طرف. کاه زیاد بود، گندم کم بود. کاه یک کوه شد، گندم یک تپه کوچک شد.
جدا کردن کاه و گندم انجام شد، اما تا کار تمام شد، خرسه از راه رسید و گفت: «پیرمرد! تو این مدت روز خوش به خودت ندیدی. تو خیلی زحمت کشیدی. آفتاب خوردی، عرق ریختی. پس کاه که کوه شده واسه تو، گندم که تپه شده واسه من.»
پیرمرد غمگین شد. ابروهاش پرچین شد، اما ترسید و لرزید و ساکت ماند. خودش را به تخته سنگی رساند. دلش شکست و روی تخته سنگ نشست.
از آن طرف دشت، روباهی میگذشت. روباه پیرمرد را دید. جلو آمد و پرسید: «چرا غمگینی پیرمرد؟»
پیرمرد ناله کرد، گریه کرد و لابهلای گریههایش گفت که خرسه چه بلایی سرش آورده. چه جوری حقش را خورده.
روباهه گفت: «کمک نمیخوای؟ رفیق بیکلک نمیخوای؟»
پیرمرده گفت: «چرا نمیخوام.»
روباهه گفت: «پس کاری که میگم انجام بده. من میرم اون ور دشت، با دمم گردوخاک درست میکنم. وقتی خرس پرسید چه خبره؟ بگو یه چشم پسر پادشاه کور شده، یه چشمش کم نور شده. دوای دردش هم روغن خرسه. مواظب باش هیچ کدوم از سوارهای پادشاه به تو نرسه.»
خرسه گنده داشت کیسههای بزرگش را پر از گندم میکرد و سرود میخواند که پیرمرده خودش را به خرسه رساند. پیرمرده که رسید، خرسه گردوخاک دشت را دید. دست از کار کشید و از پیرمرده پرسید: «این گردوغبارها چیه؟ پشت این غبارها کیه؟»
پیرمرده گفت: «مگه خبر نداری؟ یه چشم پسر پادشاه کور شده، یه چشمش کمنور شده. دوای دردش هم روغن خرسه. مواظب باش هیچکدوم از سوارهای پادشاه به تو نرسه.»
خرس گنده ترسید، لرزید. به پیرمرده گفت: «حالا من چی کار کنم؟»
پیرمرده یک کیسهی بزرگ نشان خرسه داد و گفت: «تا نیومدند، برو تو این کیسه.»
خرسه، فوری رفت توی کیسه. پیرمرده هم در کیسهرو بست و راحت یک گوشه نشست. پیرمرده خندید و خندید. خرسه ماجرا را فهمید. به پیرمرده گفت: «اگه منو آزاد کنی همه گندمهارو میدم به تو.»
پیرمرده گفت: « خرس بدی مثل تو از کجا معلوم به قولش عمل کنه؟»
خرسه گفت: «پس میخوای با من چی کار کنی؟ تورو خدا منو از کوه پرت نکن که دردم میآد. با چوب هم تو سرم نزن که دردم میآد.»
پیرمرده گفت: «جای خرسهای بدی مثل تو توی جنگل نیست، تو مزرعه نیست، تو طبیعت نیست. جای خرسهای بدی مثل توی شهره. توی قفس. همین و بس.»
پس از شکر خدا، پیرمرده شروع کرد به کیسه کردن گندمها. گندمها را که در کیسه کرد و چید، یکدفعه روباهه سر رسید. روباهه گفت: «مگه من شر خرسرو از سر تو کم نکردم، گورشو کم نکردم.»
پیرمرده گفت: «معلومه روباه جان!»
روباهه گفت: «پس حالا باید گندمها رو بدی به من!»
پیرمرده گفت: «روباه بیچاره تو این جار چی کار میکنی؟ من فکر کردم فرار کردی.»
روباهه پرسید: «چرا؟»
پیرمرده گفت: «مگه صدای سگهای آبادیرو نشنیدی؟ مگه اومدنشونو ندیدی؟»
روباهه به خودش لرزید، ترسید. یکدفعه دوید. دوید و دوید و دور شد.
پیرمردههم گندمهایش را با خیال راحت کیسه کرد.
منبع : مجله شهرزاد
خرس گنده گفت: «پیرمرد! منو شریک خودت میکنی؟»
پیرمرده ترسید، لرزید، به خودش پیچید و گفت: «باشه، قبول!»
خرسه گنده گفت: «تو شخم بزن، من وقت آبیاری برمیگردم تا کمکت کنم.»
بعد رفت که رفت. وقتی خرسه رفت، پیرمرده خندید. پایین پرید و بالا پرید و با خودش گفت: «خرسه خیلی نادونه، هیچی یادش نمیمونه.»
روزها گذشت، خرسه برنگشت. شخم زدن انجام شد. کار شخم زدن تمام شد. نوبت بذرپاشی رسید. پیرمرده بذرها را پاشید. بذرپاشی هم انجام شد. کار بذرپاشی تمام شد. نوبت آبیاری شد. پیرمرده راه آب را باز کرد و آب توی زمینش جاری شد. پیرمرده داشت زمین را آب میداد که یکهو چشمش به خرسه افتاد. خرسه گفت: «من کار داشتم، دیر رسیدم. آبیاری هم که تموم شده. پس من میرم، وقت درو برمیگردم.»
پیرمرده ترسید، لرزید، به خودش پیچید و گفت: «باشه، قبول.»
خرس گنده هم رفت که رفت.
روزها گذشت. خرسه برنگشت. گندمها سبز شدند، بلند شدند، طلایی شدند، قشنگ شدند. موقع درو رسید. پیرمرده گندمها را درو کرد و روی هم چید. پیرمرده داشت گندمها را میچید که یکهو خرسهرو دید.
خرسه گفت: «من کار داشتم، دیر رسیدم. کار درو هم که تموم شده. پس من میرم هر وقت کاه و گندم رو جدا کردی، برمیگردم.»
پیرمرده ترسید، لرزید و به خودش پیچید و گفت: «باشه، قبول.»
خرس گنده هم رفت که رفت.
پیرمرده اول دعا کرد، بعد کاه و گندم را از هم جدا کرد. پیرمرده برای این که کاه و گندم را از هم جدا کند، آنها را میفرستاد هوا. باد میپیچید توی گندمها. باد به گندمها میخورد، کاه را یک طرف میبرد، گندم را یک طرف میبرد.
روزها گذشت، خرسه برنگشت.
کاهها رفت یک طرف، گندمها رفت یک طرف. کاه زیاد بود، گندم کم بود. کاه یک کوه شد، گندم یک تپه کوچک شد.
جدا کردن کاه و گندم انجام شد، اما تا کار تمام شد، خرسه از راه رسید و گفت: «پیرمرد! تو این مدت روز خوش به خودت ندیدی. تو خیلی زحمت کشیدی. آفتاب خوردی، عرق ریختی. پس کاه که کوه شده واسه تو، گندم که تپه شده واسه من.»
پیرمرد غمگین شد. ابروهاش پرچین شد، اما ترسید و لرزید و ساکت ماند. خودش را به تخته سنگی رساند. دلش شکست و روی تخته سنگ نشست.
از آن طرف دشت، روباهی میگذشت. روباه پیرمرد را دید. جلو آمد و پرسید: «چرا غمگینی پیرمرد؟»
پیرمرد ناله کرد، گریه کرد و لابهلای گریههایش گفت که خرسه چه بلایی سرش آورده. چه جوری حقش را خورده.
روباهه گفت: «کمک نمیخوای؟ رفیق بیکلک نمیخوای؟»
پیرمرده گفت: «چرا نمیخوام.»
روباهه گفت: «پس کاری که میگم انجام بده. من میرم اون ور دشت، با دمم گردوخاک درست میکنم. وقتی خرس پرسید چه خبره؟ بگو یه چشم پسر پادشاه کور شده، یه چشمش کم نور شده. دوای دردش هم روغن خرسه. مواظب باش هیچ کدوم از سوارهای پادشاه به تو نرسه.»
خرسه گنده داشت کیسههای بزرگش را پر از گندم میکرد و سرود میخواند که پیرمرده خودش را به خرسه رساند. پیرمرده که رسید، خرسه گردوخاک دشت را دید. دست از کار کشید و از پیرمرده پرسید: «این گردوغبارها چیه؟ پشت این غبارها کیه؟»
پیرمرده گفت: «مگه خبر نداری؟ یه چشم پسر پادشاه کور شده، یه چشمش کمنور شده. دوای دردش هم روغن خرسه. مواظب باش هیچکدوم از سوارهای پادشاه به تو نرسه.»
خرس گنده ترسید، لرزید. به پیرمرده گفت: «حالا من چی کار کنم؟»
پیرمرده یک کیسهی بزرگ نشان خرسه داد و گفت: «تا نیومدند، برو تو این کیسه.»
خرسه، فوری رفت توی کیسه. پیرمرده هم در کیسهرو بست و راحت یک گوشه نشست. پیرمرده خندید و خندید. خرسه ماجرا را فهمید. به پیرمرده گفت: «اگه منو آزاد کنی همه گندمهارو میدم به تو.»
پیرمرده گفت: « خرس بدی مثل تو از کجا معلوم به قولش عمل کنه؟»
خرسه گفت: «پس میخوای با من چی کار کنی؟ تورو خدا منو از کوه پرت نکن که دردم میآد. با چوب هم تو سرم نزن که دردم میآد.»
پیرمرده گفت: «جای خرسهای بدی مثل تو توی جنگل نیست، تو مزرعه نیست، تو طبیعت نیست. جای خرسهای بدی مثل توی شهره. توی قفس. همین و بس.»
پس از شکر خدا، پیرمرده شروع کرد به کیسه کردن گندمها. گندمها را که در کیسه کرد و چید، یکدفعه روباهه سر رسید. روباهه گفت: «مگه من شر خرسرو از سر تو کم نکردم، گورشو کم نکردم.»
پیرمرده گفت: «معلومه روباه جان!»
روباهه گفت: «پس حالا باید گندمها رو بدی به من!»
پیرمرده گفت: «روباه بیچاره تو این جار چی کار میکنی؟ من فکر کردم فرار کردی.»
روباهه پرسید: «چرا؟»
پیرمرده گفت: «مگه صدای سگهای آبادیرو نشنیدی؟ مگه اومدنشونو ندیدی؟»
روباهه به خودش لرزید، ترسید. یکدفعه دوید. دوید و دوید و دور شد.
پیرمردههم گندمهایش را با خیال راحت کیسه کرد.
منبع : مجله شهرزاد
گردآوری توسط بخش دنیای کودکانه ، سرگرمی کودک سایت آکاایران