فصل مهاجرت غازهای وحشی بود.
پدر و مادر می‌خواستند بروند دیدن مادربزرگ.
مادر به دختر کوچولو گفت: «مواظب برادر کوچکت باش چون الان فصل مهاجرت غازهای وحشی است و او نباید تنها باشد.»
مادر و پدر رفتند. دخترک حوصله‌اش سر رفت. از پنجره دوستانش را دید که بازی می‌کردند. در آسمان هم هیچ غازی نبود. پس در را باز کرد و به بیرون دوید و مشغول بازی شد.
وقتی برگشت دید برادرش نیست. به آسمان نگاه کرد و دسته‌ی بزرگی از غازهای وحشی را دید.
دخترک وحشت کرد و به دنبال غازها دوید، اما غازها، دورتر و دورتر شدند.
غازها رفتند و دختر کوچولو دیگر غازها را ندید. دخترک نگران شد و گریه‌اش گرفت. داشت اشکش سرازیر می‌شد که صدایی شنید. صدا گفت: دنبال چیزی می‌گردی؟
دخترک به سمت صدا برگشت و چشمش به تنور بزرگی افتاد.
دخترک جواب داد: «تو می‌دانی غازها به کدام طرف پرواز کرده‌اند؟»
تنور گفت: «باید اول کمی از نان من بخوری تا به تو بگویم.»
دخترک با ناراحتی گفت: «من نان سفید و خوشمزه می‌خورم و نان‌های تو را دوست ندارم.»
دخترک رفت و رفت تا به یک رودخانه رسید. رودخانه پُر از شیر و مربا بود.
رودخانه پرسید: «دنبال چیزی می‌گردی؟»
دخترک جواب داد: «تو می‌دانی غازها به کدام طرف پرواز کرده‌اند؟»
رودخانه گفت: «اول باید کمی از شیر و مربای من بخوری تا به تو بگویم.»
دخترک با ناراحتی گفت: «من فقط کره و عسل می‌خورم و شیر و مربا دوست ندارم.»
بعد از مدتی دختر کوچولو به جنگل رسید. توی جنگل یک کلبه‌ی کوچک دید. توی کلبه یک پیرزن مشغول نخ‌ریسی بود. دخترک پرسید: «شما می‌دانید غازهای وحشی به کدام طرف رفته‌اند؟»‌
دختر کوچولو از تنور دور شد و بعد به درخت سیبی رسید.
درخت پرسید: «دنبال چیزی می‌گردی؟»
دخترک جواب داد: «تو می‌دانی غازها به کدام طرف پرواز کرده‌اند؟»‌
درخت سیب گفت: «باید اول یک سیب از سیب‌های من بخوری تا به تو بگویم.»
دخترک با ناراحتی گفت: «من فقط سیب قرمز باغ می‌خورم و اصلاً سیب جنگلی دوست ندارم.»
پیرزن جواب داد: «من همه چیز را می‌دانم. تو بیا و به جای من نخ بتاب تا من برگردم و به تو بگویم.»

,دخترک و غازهای وحشی قصه کودکانه,قصه,شعرهای کودکانه,دنیای کودکانه


دخترک شروع به تابیدن کرد. ناگهان موش کوچکی از سوراخی بیرون آمد و گفت: «این پیرزن یک جادوگر بدجنس است. غازهای وحشی بچه‌های کوچولو را می‌دزدند و برای او می‌آورند. برادر تو هم در اتاق کناری است.»
دخترک به اتاق کناری رفت و برادرش را دید که خوابیده است. دخترک برادرش را برداشت و شروع به دویدن کرد.
پیرزن وقتی برگشت و دید که دخترک فرار کرده است، غازهای وحشی را دنبال او فرستاد.
دختر کوچولو و برادرش به رودخانه رسیدند. غازهای وحشی آنها را دیدند و به سوی آنها حمله کردند.
دختر کوچولو به رودخانه گفت: «خواهش می‌کنم ما را پنهان کن.»
رودخانه گفت: «اول باید از شیر و مربای من بخوری.»
دختر کوچولو از شیر و مربای رودخانه خورد و رودخانه هم آن‌ها را لای چندتا از سنگ‌های کنار خود پنهان کرد.
دخترک از رودخانه تشکر کرد و شروع به دویدن به سوی خانه‌‌شان کرد اما غازها دوباره او را دیدند و به سویش حمله کردند.
دخترک به درخت سیب رسید و گفت: «خواهش می‌کنم ما را پنهان کن.»
درخت گفت: «اول باید یکی از سیب‌های مرا بخوری.»
دختر کوچولو سیب را خورد و درخت هم آنها را مخفی کرد.

,دخترک و غازهای وحشی قصه کودکانه,قصه,شعرهای کودکانه,دنیای کودکانه


آنها به سوی خانه می‌رفتند که دوباره غازها پیدایشان کردند. دخترک به تنور رسیده بود. دخترک به تنور گفت: «خواهش می‌کنم ما را پنهان کن.»
تنور گفت: «اول باید کمی از نان من بخوری.»
دخترک کمی نان خورد و تنور هم آنها را مخفی کرد.
بعد هم دخترک از تنور خداحافظی کرد.
وقتی دختر کوچولو به خانه رسید، پدر و مادرش هنوز نیامده بودند.
دخترک احساس شادی کرد چون خوشمزه‌ترین نان و سیب و شیر و مربای دنیا را خورده بود.

منبع : مجله شهرزاد