ماجرای 3 آهوی مغرور و دام شکارچی



قسمت دوم



در شماره گذشته خواندید با آمدن شکارچی ‌ها به یک جنگل زیبا و پر درخت، چهار آهوی کوچک تنها ماندند. دو آهوی بزرگتر از دو آهوی کوچکتر خواستند که هر روز برای آن ها غذا تهیه کنند. چون آن دو جان ‌شان را از دست شکارچی‌ ها نجات داده بودند.



یکی از دو آهوی کوچکتر که گریزپا نام داشت یک روز به دو آهوی بزرگتر گفت: ...



ادامه داستان را بخوانید.

- نمی‌ دانم چرا چشم سیاه این همه به فکر بازی و بی ‌توجهی به حرف‌ های شماست. او خیلی تنبل شده است و من فکر می‌ کنم که شما باید او را گوشمالی بدهید. مدتی گذشت. تا این که یک روز گریز پا تمام علف‌ هایی را که چشم سیاه از آن طرف دشت آورده بود، از او گرفت و بعد هم همه آن ها را خورد. شب شده بود. دو آهوی تنبل و خودخواه حسابی گرسنه بودند. برای همین گریز پا را صدا کردند و از او پرسیدند:



- چرا امروز هیچ غذایی برای ما آماده نکرده ‌ای؟



گریزپا در حالی که سرش را کج کرده بود، به آن ها گفت:



- شما خبر ندارید که چه مشکلی پیش آمده است. چشم سیاه تمام علف‌ هایی را که آورده بودم خورده است. من که به شما گفتم او خیلی تنبل شده و باید او را گوشمالی بدهید. خال خالی که از شنیدن این حرف خیلی عصبانی شده بود، به چشم درشت گفت:



- او باید مجازات و تنبیه شود. چون او تنها به من و تو بد نکرده است، بلکه کاری که او کرده باعث ناراحتی گریزپا هم شده است. من فکر می ‌کنم که او از امروز باید تنبیه شود و از آن طرف دشت برای هر سه ما علف تازه بیاورد.




- این طوری او ناچار می ‌شود که روزی چند بار این همه راه را تا انتهای دشت بدود. چشم درشت از شنیدن این پیشنهاد لبخندی زد و گفت:



- موافق هستم. این طوری او باید زحمت بیشتری بکشد و تنها در این صورت است که متوجه اشتباهش می ‌شود. سه آهو، چشم سیاه را صدا کردند. خال خالی در حالی که به شدت عصبانی بود، به او گفت:



- شنیده ‌ام که کارهای عجیب و غریبی می ‌کنی. تو چطور به خودت اجازه می ‌دهی که هر کاری را که دوست داری انجام بدهی. از امروز تو وظیفه داری که برای هر سه نفر ما علف بیاوری.



ادامه دارد....

.