آکاایران: داستان پدرومادرانی که کودک خود را بیمار می کنند

آکاایران داستان پدرومادرانی که کودک خود را بیمار می کنند
پسرانی که مادر وابسته ساز دارند در هر چه بوی جدایی از مادر را بدهد دچار تردید و دودلی می شوند. در واقع هنوز «بند ناف» آنها بریده نشده است !
«پروست» همچون دیگران روزنامه نمی خواند. او به خبر کوتاهی در صفحه حوادث روزنامه نگاهی می اندازد، آنگاه به تخیل خود اجازه می دهد به آن خبر کوتاه چنان پر و بالی بدهد که از آن یک داستان تراژدی یا کمیک بیرون بیاید:
«پروست» بسیار به جزئیات علاقه مند بود. او می دانست که تجربه انسانی تا چه حد در مقابل تلخیص شدن آسیب پذیر است و هر چیزی اگر با تمام جزئیات به آن بنگریم قابلیت آن را دارد که موضوعی برای باروری هنری شود.
به گزارش آکاایران «پروست» در سی سالگی زندگی خود را اینچنین ارزیابی می کند: «بدون هیچگونه لذت، هدف، فعالیت یا جاه طلبی، در حالی که زندگی پیش رویم پایان یافته و با آگاهی از رنجی که به پدر و مادر داده ام، از خوشبختی اندکی برخوردارم !»
«پروست» نسبت به هرگونه وقفه در برنامه روزمره و عادت ها حساسیت دارد، از دلتنگی برای خانه رنج می برد و به هر سفری که می رود می ترسد کشته شود ! خودش توضیح می دهد در نخستین روزهایی که در مکانی جدید قرار می گیرد به شدت به هنگام شب احساس فلاکت می کند ! او آرزویش را این گونه خلاصه کرده بود که در قایق تفریحی زندگی کند و «بدون لزوم بیرون آمدن از رختخواب» به همه جا سفر کند ! پروست عاشق تختخوابش است، بیشتر اوقات را در آن می گذارند و آن را به میز تحریر و دفتر کارش تبدیل می کند !
به نظر می رسد «پروست» همیشه بیمار است، حتی وسط تابستان، چنانچه مجبور به ترک خانه شود، چهار بافتنی و یک پالتو می پوشد، همیشه از یبوست و اشکال در دفع ادرار شاکی است، ادعا می کند که هر شب ساعت ها دچار بی خوابی است، پنجره ها و پرده های آپارتمانش در تمام سال بسته است، از دیدن آفتاب، تنفس هوای تازه یا هرگونه ورزشی خودداری می کند، مرتب از درد معده شاکی است، ادعا می کند چنان پوست حساسی دارد که باید برای استحمام بدنش را با حوله نرم بافت نمداری بشوید و سپس با ضربات آرام ملافه به تنش آن را خشک کند ! ( برای یک استحمام معمولی پروست نیاز به بیست حوله داشت و مصر بود حوله ها فقط در لباسشویی مخصوصی که گرد صابون ضد حساسیت داشت شسته شوند!
آیا «پروست» به بیماری سختی مبتلا بود ؟ پزشکانی که «پروست» را معاینه می کردند علائم چنین بیماری سختی را در او نمی یافتند اما «مارسل پروست» - که هم پدر و هم برادرش جراحان بزرگی بودند – باور داشت که پزشکان بیماری او را درک نمی کنند و در نتیجه اظهار می دارد: «باور داشتن به پزشکی، اوج حماقت است !»
اینجاست که یک سؤال مهم پیش می آید: چگونه فردی با چنان استعدادهنری و توانمندی در داشتن دید ویژه به زندگی، چنین زندگی زجرآوری را گذرانده است؟ چه فرآیندی منجر شده که «مارسل پروست» دچار چنین فرآیندهای ناتوان کننده «خودبیمارانگاری» و «خودآزاری» و «ترس از تغییر» باشد؟
علم روانکاری به این سؤال پاسخ می دهد. کافی است نگاهی به روابط «پروست» و مادرش بیندازیم تا همه چیز روشن شود:
دوست پروست، «پلانت دینی» به خاطر می آورد که پروست هرگز نمی گفت «مادرم» یا «پدرم»، بلکه همیشه با لحن یک پسر کوچولوی احساساتی می گفت «پاپا» و «مامان»، و به محض اینکه این کلمات بر زبانش جاری می شد چشمانش پر از اشک می شد و بغض گلویش را می گرفت ! «مارسل» اغلب مادرش را «مامان کوچولوی عزیز» می نامید و در مورد مادرش گفته است: «برای او من همیشه چهار ساله بودم».
خانم پروست با چنان شدتی عاشق پسرش بود که هر عاشق افسانه ای را شرمزده می کرد. عشقی که شخصیت پسر بزرگش را به گونه ای بنیادین دگرگون کرد و او را سخت عاجز و ناتوان ساخت. به اعتقاد خانم پروست کاری نبود که مارسل بدون وجود مادرش بتواند انجام دهد.
هنگامی که در بیست و چهارسالگی مارس، مادر و پسر مدت کوتاهی از هم جدا افتادند، مارسل در نامه هایش به دقت در مورد وضعیت اشتها، کارکردن مزاج، وضعیت ادرار و چگونگی خوابش برای «مامان» توضیح می دهد اما باز مامان گله می کند که مارسل به حد کافی توضیح نداده است: «عزیزم این که می گویی چندین ساعت خوابیدم هیچ چیز دقیقی را برای من روشن نمی کند، برای چندمین بار می پرسم: چه ساعتی به خواب رفتی ؟ چه ساعتی از خواب بیدار شدی ؟»
در نامه ای که مارسل در 31 سالگی برای مادر 53 ساله اش می نویسد به دقت وضعیت دفع ادرارش را برای «مامان» توضیح می دهد و از او می خواهد از «پاپا» پدر پزشک و 68 ساله اش سئوال کند «این که وقتی داری ادرار می کنی بی اختیار مجبور می شوی آن را قطع کنی و دوباره شروع کنی چه معنی دارد؟»
در پرسشنامه ای از پروست پرسیده شد تصورش از بدبختی چیست، پاسخ داد: «جدا بودن از مامان». شب هایی که «مارسل» خوابش نمی برد و «مامان» در اتاق خودش بود مارسل نامه هایی برایش می نوشت و زیر در اتاقش می گذاشت تا صبح پیدا کند !
مارسل دریافته بود که مادرش ترجیح می دهد او مریض و متکی به مادر باشد تا سالم باشد: «واقعیت این است که به محض اینکه حالم بهتر می شود ، وضعیتی که حالم را بهتر می کند باعث عصبانیت تو می شود ، پس همه چیز را خراب می کنی تا دوباره مریض شوم. باعث تاسف است که قادر نیستیم همزمان با سلامت به هم عطوفت داشته باشیم.»
شرح حال «مارسل پروست» به روشنی فرآیند «روان پویایی» ایجاد یک وضعیت هیپوکندریاکال ( خود بیمارانگاری) و مازوخیستیک ( خود آزاردهی ) را روشن می سازد. والدینی که به فرزندان خود وابستگی افراطی دارند بذر چنین مشکلاتی را در فرزندان شان می کارند. آنها با تزریق نگرانی های شدید در ذهن فرزندشان او را به خود وابسته می کنند. در واقع آنها به نوعی بال و پر فرزند خود را می چینند تا فرزندشان برای همیشه زمینگیر شود و هوس پریدن از لانه به سرش نزند ! آنقدر در مورد خواب او از وی سئوال می کنند که او به خواب خود وسواس پیدا می کند، آنقدر از اجابت مزاج او می پرسند که او به شمارش دفعات دفع خود می پردازد و سخت نگران می شود  که نکند دچار بیماری گوارشی شده باشد، آنقدر او را از عوارض سرماخوردگی می ترسانند که او با اولین نشانه های یک سرماخوردگی خفیف به شدت احساس ناتوانی می کند ! آنگاه همین والدین بیماری زا از ضعف و ناتوانی فرزند خود می نالند و شکوه می کنند که فرزندشان قادر به مراقبت از خود نیست و آنها ناچارند بار پرستاری از او را به دوش بکشند !
پسرانی که مادر وابسته ساز دارند در هر چه بوی جدایی از مادر را بدهد دچار تردید و دودلی می شوند. در واقع هنوز «بند ناف» آنها بریده نشده است ! این چنین مردانی در ازدواج دچار تردید حیرت آوری هستند، افراد متعددی را برای ازدواج مورد بررسی قرار می دهند و با وجود ارزیابی های مکرر، مشورت های متعدد و دوران آشنایی طولانی نمی توانند به راحتی برای ازدواج تصمیم بگیرند. در نهایت در صورتی که تصمیم به ازدواج بگیرند یکی از این سناریوها پیش می آید:
1-پس از ازدواج مکررا به آغوش مادر می روند و از بدرفتاری همسرشان به او شکایت می کنند. مادر پسرش را نوازش می کند و از «بدشانسی» پسر مظلومش غصه دار می گردد. بسته به میزان تحمل عروس خانم یا این فرآیند بصورت مزمن ادامه می یابد و یا این ازدواج منجر به طلاق می گردد.
2-  این مردان با زنی که از آنها بسیار مقتدرتر و موفق تر است و گهگاه چند سالی هم از آنها بزرگتر است ازدواج می کنند. در واقع آنها به جای استقلال از مادر، مادر جدیدی پیدا می کنند. معمولا در این رابطه آنها مردانی مظلوم و سر به زیر هستند که به هر شکلی از همسرشان طلب مهر و نوازش می کنند و در روابط جنسی نیز اغلب دچارناتوانی و ضعف هستند.
3-این مردان با زنی از طبقه اجتماعی بسیار پایین تر و شرایط هوشی، تحصیلی و اقتصادی نازل ازدواج می کنند و در واقع برای مادرشان کلفت می گیرند. مادر و پسر به رابطه غیرعادی و در هم تنیده خود ادامه می دهند و کلفت خانه کارهای پیش پا افتاده ای را به عهده می گیرد.
یکی از بدترین شکل وابستگی مادر به فرزند را در حالتی می بینیم که مادر، فرزند خود را دچار روان پریشی می کند ! «گیگوری بیستون» سالها قبل «مادران اسکیزوفرنوژنیک» را شرح داده است مادرانی که با نحوه ارتباط دوگانه خود، فرزندشان را دچار یک احساس دوگانگی شدید می کنند ( Ambivalance ) ) به گونه ای که در مورد بدیهی ترین مسائل نیز دچار تردید، دودلی، ترس و سردرگمی است. چنین فردی با وجود داشتن مغزی سالم دچار علائم سایکوز ( Psychosis ) می گردد و تا پایان عمر وابسته به مادر و تحت درمان با آنتی سایکوتیک ها و بستری مکرر در بیمارستان روانپزشکی قرار می گیرد.
«بوون» علت چنین وابستگی های غیرطبیعی بین والدین و کودکان را «جابه جا شدن مثلث های عاطفی» می داند. از نظر «بوون» در یک مثلث عاطفی طبیعی، والدین یکدیگر را از نظر عاطفی تغذیه می کنند، بنابراین زن و شوهر از نظر عاطفی اشباع هستند و آنها فرزند خود را سیر می کنند. در حالی که ناکامی زن و شوهر در تغذیه عاطفی از یکدیگر سبب می شود  که آنها برای تغذیه خود نیازمند به فرزندانشان باشند و چون پدر یا مادر نمی تواند بطور مستقیم از فرزندش تقاضای محبت و نوازش کند، فرزند را چنان ضعیف و بیمار بار می آورد که مطمئن باشد فرزندش خانه را ترک نخواهد کرد و او را تنها نخواهد گذاشت. گاهی احساس بیماری جسمانی این فرزند را وابسته به پدر و مادر نگه می دارد و گاهی داشتن تردید، ترس و وسواس راجع به مسائل زندگی این کار را می کند. اگر این فرزند «عصیان» کند و علیرغم همه این تمهیدات «بند بگسلد» و لانه را ترک کند، پدر یا مادر چنان احساس گناهی در وی ایجاد می کنند که او برای هر لذتی که از زندگی کسب می کند احساس نیاز به تاوان دادن دارد و بدین سبب برای خود رنج و درد می خرد و رفتارهای خود آزارانه ( مازوخیستیک ) از خود بروز می دهد. روشن ترین نمونه چنین کسانی، افراد دچار «مازوخیسم جنسی» هستند که در هنگام رابطه جنسی از شریک جنسی خود می خواهند که به آنها توهین، تحقیر یا حتی شکنجه روا دارد زیرا آنها نمی توانند لذت بدون درد را پذیرا باشند. با درد کشیدن احساس گناه آنها آرام می شود  و آنها از لذت بردن خود وحشت نمی کنند !
شاید عجیب باشد ولی آدم های زیادی تا پایان عمر از لحاظ روانی هنوز در «رحم مادر» به سر می برند، «بند ناف شان» با مادر متصل است یا به «پستان مادر» آویزانند و شیر می نوشند!
دکتر محمدرضا سرگلزایی، روانپزشک
گردآوری توسط بخش شناخت کودک سایت آکاایران