لینک مقاله اول (عشق پاک، هوس شعله‏ور)

لینک مقاله دوم(رهروان عشق آگاهانه یا...)

متأسفانه عشق پاک و حقیقى در زمانه ی ما بسیار کم است و بسیارى از عشق‏هاى ادعایى، عشق‏هاى شیشه‏اى هستند و به کمترین تلنگرى مى‏شکنند و فرو مى‏ریزند.

 عشق به مظاهر مادى و جسمانى محبوب، عشق شیشه‏اى است و مانند آتش برخاسته از هیزم‏هاى ترد و شکننده و خشک، شعله‏ور و کم‏دوام است در حالى که براى زندگى به آتش عشق پایدار و ملایم نیازمندیم.

 عاشق جسم محبوب، هوس‏بازى است که فقط در فکر کام گرفتن و آتش دل فرو نشاندن و دوام عشق او حداکثر به مدت دوام زیبایى جسمى محبوب است و با زوال زیبایى محبوب به زوال مى‏گراید.

مولانا داستان عشقِ هوسى را بدین شرح وا مى‏گوید:

روزى پادشاهى در صید، دخترى را دید و صید او شد. آن دختر را به هر قیمت بود به چنگ آورد. روزى چند از وصال نگذشته بود که دختر بیمار شد و هر چه پزشکان حاذق در مداواى او کوشیدند، کمتر نتیجه گرفتند. سلطان که از طبابت پزشکان ناامید شده بود، به مسجد رفت و از حق‏تعالى کمک طلبید. در حال مناجات و گریه به خواب رفت و در خواب دید پیرى به او مى‏گوید: فردا غریبى وارد شهر مى‏شود که علاج دختر به دست اوست.

شاه در روز بعد از دریچه قصر به راه چشم دوخته بود که ناگاه دید مسافرى از دور پیدا شد. وقتى به نزدیک آمد مشخصات او را با آنچه در خواب بدو گفته بودند، مطابق یافت و او را به کاخ خواست و از وى براى معالجه همسرش کمک طلبید. طبیب بعد از معاینات دقیق فهمید که علت مرض نه جسمى بلکه روحى است و عشق، او را به این روز انداخته است.

لذا با ملایمت به گفتگو با زن پرداخت و در حال گفتگو نبض او را به دست داشت. از او پرسید: اهل کدام شهر هستى و دوستان و خویشاوندانت در آن شهر کیانند؟ زن نام شهر و دوستان و آشنایان خود را برد و طبیب مشاهده کرد که نبض او را تغییرى حاصل نیامد. پزشک نام سایر شهرها را مى‏برد و نبض زن را در دست داشت تا اینکه نام سمرقند بر زبان او جارى شد و نبض زن را تندى حاصل آمد. طبیب دانست که محبوب وى در سمرقند است.

به ذکر محله‏ها، خیابان‏ها و کوچه‏ها پرداخت و وقتى نام محله و خیابان و کوچه محبوب بر زبان طبیب جارى مى‏شد، نبض زن، تندى مى‏گرفت و طبیب مى‏فهمید. با پى بردن طبیب به نام کوچه، اسامى ساکنان کوچه را به دست آورد و به ذکر یکایک پرداخت. همین که نام یکى از آنان بر زبانش جارى شد، نبض زن تندى گرفت. طبیب از صاحب نام پى‏جویى کرد و فهمید جوانى است زرگر. طبیب سلطان را راضى کرد و جوان را تطمیع کردند و پیش دختر آوردند و چند ماهى در صحبت با هم به سر بردند. پس از آنکه دختر سلامت خود را باز یافت، پزشک با خوراندن داروهایى سخت به پسر، سبب لاغر و رنجور شدن او شد. هر روز این رنجورى فزونى گرفت تا از آن جمال و زیبایى چیزى نماند و دختر نیز عشق خود از او بگرفت و علاقه به او از دل خویش بیرون کرد.

و

چون ز رنجورى، جمال او نماند

جان دختر در وبال او نماند

چون که زشت و ناخوش و رخ‏زرد شد

اندک اندک در دل او سرد شد

و بعد از این داستان چنین نتیجه مى‏گیرد:

عشق‏هایى کز پى رنگى بود

عشق نبوَد عاقبت ننگى بود(1)

البته جسم و زیبایى‏هاى جسمى محبوب هم به جاى خود مهم است و نادیده گرفتن آن مشکل‏زا، اما سخن این است که زیبایى‏هاى جسمى باید در کنار و حداکثر هم‏اندازه زیبایى‏هاى روحى، عامل عشق باشد و چنانچه عامل شیدایى فقط ویژگى‏ها و زیبایى‏هاى جسمى باشد، علامت آن است که عشق نیست بلکه هوس برافروخته مى‏باشد و مانند آتش هیزم‏هاى ترد و شکننده، شعله‏ور و کم‏دوام است؛ به عکس عشق مبتنى بر واقعیت‏ها، آگاه از نقایص و نشأت گرفته از مزایاى جسمى، روحى، اخلاقى و ایمانى که ملایم، بادوام، سازنده و مفید است.

و اما عشق‏هاى خیالى و توهمى، سراب و خوابى است که وصال، بیدارى از آن مى‏باشد. چنین عشق‏هایى تا به وصال نرسیده شیرین و دوست‏داشتنى و لذت‏بخش‏اند و همین که وصال محقق شد، گویى عاشق از خواب خوش بیدار مى‏شود و ناگهان همه آنچه را تصور کرده، از دست‏رفته مى‏بیند.

عاشقان جسم محبوب هم با دیدن جمال بالاتر، دل از اولى گرفته و به دومى مى‏بازند.

گویند زنى زیبا و زیرک به راهى مى‏رفت و مردى شیدا و شیفته، او را تعقیب مى‏نمود. زن ملتفت وى شد و از او پرسید: چه مى‏خواهى؟

جواب شنید: عاشق و گرفتار چشم، ابرو، قد و قامت توام!

زن به زیرکى و فراست دریافت که او نه عاشقى واقع‏بین و ارزش‏مدار بلکه هوس‏بازى دلباخته جمال است. از این‏رو به او گفت: چقدر نافهم و کج‏سلیقه‏اى! تو که به این چشم، ابرو، قد و قامت دل بسته‏اى و دل باخته‏اى، اگر خواهرم را که از عقب مى‏آید ببینى، با آن جمالى که چندین برابر جمال من است، چه مى‏گویى؟!

مرد با شنیدن این جواب به عقب بازگشت و انتظار کشید و بعد از تجسس و انتظار زیاد معلومش گشت که با وى خدعه شده است. خود را به زن رساند و گفت: چرا به من دروغ گفتى؟

و جواب شنید: تو نیز در ادعاى خود راستگو نبودى! اگر عاشق و دلباخته من بودى، در پى زن دیگر نمى‏رفتى و مرا وا نمى‏گذاشتى.

در عشق موهوم و هوس شعله‏ور، مدعى به اقتضاى کور و کرکنندگى عشق هوسى، چشمش به زیبایى‏هاى خیالى و جسمى محبوب است و از دیدن معایب و زشتى‏هاى وى غافل و بعد از وصال، کم کم حجاب‏هاى غفلت از جلوى چشم کنار مى‏رود و واقعیات را مى‏بیند. عاشقى بعد از مدت کمى از وصال، به محبوب گفت: این اثر خراش بر گونه تو از کى افتاده است؟!

محبوب وى در جواب گفت: از آن وقت که دلبستگى و محبت تو را نقصان حاصل شده، آشکار گشته است! یعنى این اثر از قبل در صورت من بود و چشم تو بدان مى‏افتاد ولى چنان شیدا و دلبسته به تخیّلات و زیبایى‏هاى جسمى و موهوم من بودى که از دیدن آن غافل گشتى و حالا که شیدایى‏ات نقصان یافته، توجهت فزون گشته و این عیب را دیده‏اى و به مرور که از آن شور سابق کاسته گردد، بر بینایى‏ات افزوده شود و نقایص و معایب بیشترى متوجه خواهى شد.

در مقاله ی بعد به بحث " عفت‏زایى عشق و آلوده‏دامنى هوس "  و داستان قرآنی " دختر شعیب(ع) و موسى(ع) " و داستان " عشق حضرت خدیجه و پیامبر(ص) "، خواهیم پرداخت .

پى‏نوشت‏ها:

1- مثنوى، رمضانى، دفتر اول، صفحه ششم.

منبع : tebyan.net